مادر شهید

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو،دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن بود که مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۳/۲۱ ساعت توسط محمدحسین علی بابائی
|